بسم الله الرحمن الرحیم
شناخت چشم تر عمه این حوالی را
شناخت تک تک این قوم لا ابالی را
چقدر خون جگر خورد مرتضی شب ها
ز یادشان ببرد سفره های خالی را
هنوز عمه برایم به گریه می گوید
حکایت تو و آن فصل خشکسالی را
نمی شود که دگر سمت معجرش نروی؟
به باد گفته ام این جمله ی سوالی را
عطش به جای خودش، کعب نی به جای خودش
شکسته سنگ ملامت دل سفالی را
دلم برای رباب حزینه می سوزد
گرفته در بغلش کودک خیالی را
شبیه مادرتان زخمی ام، زمین گیرم
بگو چه چاره نمایم شکسته بالی را؟
وحید قاسمی