مبصرون

إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَواْ إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنَ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُواْ فَإِذَا هُم مُّبْصِرُونَ

مبصرون

إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَواْ إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنَ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُواْ فَإِذَا هُم مُّبْصِرُونَ

مبصرون
طبقه بندی موضوعی

۳۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

پیچیده سحرگاه عجب عطر نجیبی
رد می‌شود از کوچه ی غم مرد غریبی

از وسعت دستان کریمش چه بگویم
وقتی همه دارند از این سفره نصیبی

بسم الله الرحمن الرحیم

دیگر برایم دلخوشی معنا ندارد
وقتی تو را بابای من دنیا ندارد

رفتی یتیم بی قرار شهر کوفه
حس کرد تازه طفلکی بابا ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

نذری کنید تا که دمی با خدا شویم

از این قفس که ساخته شیطان رها شویم

 

باری که روی دوش گرفتیم از گناه

روی زمین گذاشته و با صفا شویم

بسم الله الرحمن الرحیم

امشب که فرشتگان سخن می گویند

گویا سخن از زبان من می گویند

ذکر لبشان شنیدنی تر شده است

در ارض و سما حسن حسن می گویند

بسم الله الرحمن الرحیم

در وصف ذات، صحبت ما احتیاج نیست 

زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست

باید به بال رفت و درآورد گیوه را    

در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست

بسم الله الرحمن الرحیم

من آن کنیز خدایم که یار طاهایم

منم که مادر امّ الائمه زهرایم

به افتخار کنیزی مصطفی این بس

که من شریک نبی در نشاط و غمهایم

بسم الله الرحمن الرحیم

مادر سلام حال غریبت چگونه است؟

مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟

حالی غریب داری و در فکر رفتنی

دردی به سینه داری و حرفی نمی زنی

بسم الله الرحمن الرحیم

شکر خدا که تحت لوای خدیجه ایم
بعد از هزار سال گدای خدیجه ایم
مهرش نتیجه ی دهه اول من است
ما یک دهه تمام برای خدیجه ایم

... آه و نــفـــریــن میکنم همه را

میـکِـشَم کــــربـلا فـاطـمـــــه را...

بسم الله الرحمن الرحیم

در چشمهای منتظرم نا نمانده است

یک چشم هم برای تماشا نمانده است

از بسکه گریه کرده ام و خون گریستم

اشکی برای دختر زهرا نمانده است